عدم باور به وجود خدا یا خدایان از ویکیپدیا، دانشنامه آزاد
خداناباوری،[۱][۲][۳][۴] بیخدایی[۵] یا آتئیسم[۶] (به انگلیسی: Atheism)، در جامعترین معنا، نداشتن باور به وجود خدا یا خدایان است.[۷][۸] خداناباوری در معنایی کمتر جامع، رد کردن اعتقاد به وجود داشتن خدا است.[۹] در معنایی محدودتر، خداناباوری، یعنی باور به اینکه هیچ خدایی وجود ندارد.[۱۰][۱۱] خداناباوری، در مغایرت با خداباوری است[۱۲] که خداباوری در عامترین شکل خود، این اعتقاد است که حداقل، یک خدا وجود دارد.[۱۳][۱۴]
ریشه کلمه آتئیسم به زبان یونانی باستان بازمیگردد. در این زبان، کلمه ἄθεος (آتئوس) به معنی «بدون خدا(یان)» برای خوارشماری کسانی که پرستش خدایان مورد قبول جامعه را رد میکردند استفاده میشد.[۱۵] کلمه آتئیسم با کاربرد کنونیاش، برای اولین بار در قرن ۱۶ میلادی به کار گرفته شد؛[۱۶] پس از رواج آزاداندیشی و شکگرایی علمی و در نهایت، نقد ادیان، از این کلمه نیز بهطور محدودی استفاده شد. برای اولین بار در قرن هجدهم، در جریان عصر روشنگری، افرادی خودشان را علناً آتئیست مینامیدند.[۱۷][۱۶] انقلاب فرانسه و نیز آتئیسم بیسابقهای که به همراه آن آمد، نخستین جنبش سیاسی مهم در تاریخ بود که اهدافی نظیر تشکیل جامعهای بر پایه عقل و منطق بشر—در مقایسه با جوامع مبتنی بر دین—را دنبال میکرد.[۱۸]
استدلالهای مطرحشده برای آتئیسم، به دستههای گوناگونی، همچون استدلالهای علمی، فلسفی، اجتماعی و تاریخی تقسیم میشوند؛ هرچند که استدلالهای علمی را خداناباوران علمی مطرح میکنند که جدا از استدلالهای دیگر است.[۱۹][۲۰]دلایل عقلانی که برای عدم باور به خدا(یان) مطرح میشود شامل نبود شواهد تجربی برای موجودیت خدا(یان)،[۲۱][۲۲] برهان شر، برهان وحیهای متناقض، رد مفاهیمی که قابل ابطالپذیری نیستند و برهان اختفای الهی است.[۲۱][۲۳] به گفته خداناباوران، آتئیسم نسبت به خداباوری، با اصل اختصار تبیین سازگارتر است و چون همه انسانها در زمان تولد به هیچ خدایی باور ندارند، در نتیجه، بار اثبات بر دوش بیخدایان نیست که عدم وجود خدا(یان) را اثبات کنند؛ بلکه خداباوران باید دلایل عقلانی برای وجود یک یا چند خدا ارائه کنند.[۲۴] برخی خداناباوران مفهوم «خداناباوری» را بیمعنی میدانند چون در نظرشان باور به وجود خدا آن اندازه غیرمعقول است که لزومی ندارد افراد معقول به خاطر باور نداشتن آن کلمهای برای توصیف خود به کار ببرند، همانطور که کسی خودش را «ناطالعبین» یا «ناکیمیاگر» نمیخواند.[۲۵] هیچ دیدگاه یکسانی دربارهٔ بیخدایی وجود ندارد که برای همه بیخدایان، قابل قبول باشد؛[۲۶] هرچند گروهی از آتئیستها به فلسفههای مبتنی بر سکولاریسم، مانند انسانگرایی سکولار گرایش دارند.[۲۷]
با توجه به اینکه برداشتهای مختلفی دربارهٔ آتئیسم وجود دارد، برآورد دقیق جمعیت بیخدایان، آسان نیست.[۲۸] ۱۳٪ از کسانی که در نظرسنجی سال ۲۰۱۲ گروه WIN/GIA شرکت داشتند خود را آتئیست معرفی کردند؛[۲۹] در نظرسنجی همین گروه، در سالهای ۲۰۱۵ و ۲۰۱۷، به ترتیب، ۱۱ و ۹ درصد آنان اعلام کردند که به وجود خدا(یان) باور ندارند.[۳۰][۳۱] براساس یک نظرسنجی قدیمیتر — که از سوی بیبیسی انجام شده بود — ۸ درصد جمعیت کره زمین را آتئیستها تشکیل میدهند. نظرسنجیهای قدیمیتر دیگر، بیخدایان را ۲ درصد جمعیت جهان برآورد کردهاند. بر پایه این نظرسنجیها بیشتر بیخدایان در اروپا و آسیا زندگی میکنند. در سال ۲۰۱۵، ۶۱ درصد مردم چین خود را آتئیست معرفی کردند.[۳۲] بر اساس یک نظرسنجی — که توسط یوروبارومتر انجام شد — در سال ۲۰۱۰ میلادی، ۲۰ درصد ساکنان اتحادیه اروپا ابراز داشتند که به وجود هیچ نوع روح، خدا، یا قدرت برتری باور ندارند که در این میان، فرانسه (۴۰٪) و سوئد (۳۴٪) بیشترین سهم را داشتند.[۳۳]
۲۳ مارس، «روز جهانی آتئیستها» یا «روز جهانی افتخار به آتئیست بودن (Atheist Pride Day)» نامگذاری شده است؛ در واقع، این روزی است که آتئیستهای جهان، احساس یکپارچگی میکنند.[۳۴]
ریشه واژه آتئیسم در زبان انگلیسی، به پیش از قرن پنجمِ قبل از میلاد برمیگردد و از واژه یونانی atheos (به یونانی: ἄθεος)، سرچشمه گرفته است که به معنای بیخدا(یان) است. این واژه در گذشته با دلالت ضمنی منفی در نام بردن از کسانی به کار رفته که به خدایانی بیباور میشدند که در جامعه، در سطح گسترده، مورد پرستش قرار میگرفتهاند. با گسترش آزادی اندیشه و پرسشگری شکگرایانه و در پی آن، انتقادات روزافزون از دین، کاربرد این اصطلاح، محدودتر و هدفمند شد. نخستین افرادی که بهطور رسمی، خود را با واژه «بیخدا» تعریف میکردند، در قرن هجدهم بودند.
در یونان باستان صفت آتئوس (ἄθεος) به معنی بیخدا(یان) بود. استفاده اولیه این واژه تقریباً بار سرزنشی به معنی بیدینی یا خدانشناسی داشت. در سده ۵ پیش از میلاد، این واژه کاربرد خاصتری یافت که به معنی قطع روابط با خدایان یا انکار وجود خدایان بود. ترجمه مدرن آتئوس بیشتر معنی «بیخدایانه» میدهد. به عنوان اسم انتزاعی ἀθεότης (آتئوستس) برابر بیخدایی است. سیسرون این واژه را از یونانی به لاتین به صورت atheos نویسهگردانی کرد. این واژه در منازعههای میان مسیحیان اولیه و هلنیستها استفاده فراوان داشت که هر کدام از دو گروه به عنوان صفتی تحقیرآمیز، دیگری را به آن متهم میکرد.[۳۶]
بیخدا برای اولین بار در فرانسوی به صورت athée پیش از atheism انگلیسی به معنی «کسی که منکر یا ناباور به وجود خداست» در ۱۵۶۶ مورد استفاده قرار گرفت.[۳۷][۳۸] آتئیست (بیخدا) به عنوان برچسبی برای عمل بیخدایانه از اوایل ۱۵۷۷ بهکار رفته است.[۳۹] واژه آتئیسم در انگلیسی از فرانسوی athéisme گرفته شده که نخستین بار در ۱۵۸۷ در انگلیسی هم بهکار رفته است.[۴۰] واژگان مشابه آن ساخته شدند، برای مثال واژگان دئیست[۴۱] در ۱۶۲۱، تئیست[۴۲] در ۱۶۶۲، دئیسم[۴۳] در ۱۶۷۵ و تئیسم[۴۴] در ۱۶۷۸ به وجود آمدند. واژه تئیسم (خداباوری) در تضاد با دئیسم (دادارباوری) بهکار میرفت.
کارن آرمسترانگ مینویسد «در سدههای ۱۶ و ۱۷، واژه آتئیست هنوز بهطور انحصاری به مفهوم جدلآمیز به کار میرفت… واژه آتئیست یک توهین تلقی میشد و هیچکس خوابش هم نمیدید که خود را آتئیست بنامد.»[۱۷] در اواسط سده ۱۷ هنوز تصور میشد که عدم باور به خدا غیرممکن است.[۴۵]
از واژه آتئیسم (بیخدایی) برای توصیف عقیدههای خود، اولین بار در اواخر سده ۱۸ در اروپا استفاده شد و بهطور خاص برای بیاعتقادی به خدای توحیدی ادیان ابراهیمی بود.[۴۶] در سده ۲۰، جهانیشدن به گسترش مفهوم این واژه به ناباوری به تمام خدایان کمک کرد؛ هر چند آتئیسم، هنوز در جامعه غربی، بهطور ساده به مفهوم «بیباوری به خدا» است.[۴۷]
نویسندگان در مورد بهترین تعریف و طبقهبندی برای خداناباوری با هم اختلاف نظر دارند،[۴۸] دربارهٔ اینکه چه موجودات فراطبیعی باید به عنوان یک خدا در نظر گرفته شوند، آیا خداناباوری خود نوعی فلسفه یا صرفاً فقدان آن است و آیا نیازمند رد آگاهانه و صریح است، سوالاتی طرح شده است. بیخدایی سازگار با ندانمگرایی دانسته شده است[۴۹][۵۰] [۵۱][۵۲][۵۳][۵۴][۵۵] و همچنین در تقابل با آن در نظر گرفته شده است.[۵۶][۵۷][۵۸] دستهبندیهای مختلفی برای تمایز اشکال بیخدایی وجود دارد.
یکی از دلایلی که بر سر تعریف بیخدایی ابهام و اختلاف وجود دارد نبودن تعاریف مورد توافق عام دربارهٔ واژگانی چون الهه و خدا است. کثرت و تنوع مفاهیم خدا و الوهیتها منجر به نظرات مختلف دربارهٔ تعریف بیخدایی شده است. برای مثال، رومیان باستان، مسیحیان را متهم به بیخدایی میکردند زیرا مسیحیان، خدایان آنها را نمیپرستیدند. به تدریج، اینطور استفاده از دور خارج شد، زیرا خداباوری به عنوان باوری فراگیر برای هر نوع باور به الوهیت بهکار رفت.[۴۷]
با توجه به طیف وسیعی از پدیدههایی که رد میشوند، بیخدایی میتواند تقابل با هر چیزی چون وجود یک خدا، وجود هر گونه مفاهیم معنوی، فراطبیعی یا متعالی در باورهایی چون بودیسم، هندوئیسم، جینیسم و تائویسم را شامل شود.[۵۹]
تعاریف بیخدایی، بسته به درجه اهمیتی که فرد برای ایده خدایان قائل میشود تا بیخدا محسوب گردد، متفاوت است. گاهی، بیخدایی به سادگی نبود اعتقاد به وجود خدایان تعریف میشود. چنین تعریف گستردهای، نوزادان و کسانی که تا بهحال در معرض ایدههای خداباورانه قرار نگرفتهاند را شامل میشود. در سال ۱۷۲۲، بارون دولباخ در این باره گفته است «تمام کودکان بیخدا متولد میشوند؛ هیچ ایدهای نسبت به خدا ندارند.».[۶۰] بهطور مشابه، جرج اچ. اسمیت (۱۹۷۹) اظهار کرد که «انسانی که با خداباوری آشنا نشده باشد بیخدا است زیرا به وجود خدا اعتقاد ندارد. این دستهبندی کودکانی که ظرفیت درک موضوع را داشته باشند ولی تابهحال از این مسائل بیاطلاع بودهاند را هم شامل میشود. این حقیقت که چنین کودکی به خدا اعتقاد ندارد او را واجد شرایط بیخدا بودن میکند.»[۶۱] اسمیت برای توضیح این مسئله اصطلاح بیخدایی ضمنی را ابداع کرده است که اشاره به «فقدان عقیده خداباورانه بدون رد آگاهانه آن» دارد و اصطلاح بیخدایی صریح را برای تعریف مفهوم عامتر ناباوری آگاهانه بهکار برده است. ارنست نیگل با این دستهبندی بیخدایی اسمیت که آن را «فقدان خداباوری» دانسته مخالفت کرده است، و تنها بیخدایی صریح را «بیخدایی» به معنای واقعی دانسته است.[۶۲] گراهام آپی آنهایی که به دلیل فقدان هرگونه درک از چیستی یک خدا، هرگز با این سؤال روبرو نشدهاند را «مبرایان» نام نهاده است. به گفته آپی، نوزادان یکماهه، بیماران دچار به زوال عقل یا افرادی که دچار آسیب مغزی شدهاند، هم در این گروه قرار میگیرند.
فیلسوفانی چون آنتونی فلو[۶۳] و مایکل مارتین[۴۷] تمایزی میان بیخدایی مثبت (قوی/سخت) و بیخدایی منفی (ضعیف/نرم) قائل شدهاند. بیخدایی مثبت، تأکید صریح و روشن این است که خدایان وجود ندارند. بیخدایی منفی تمام انواع دیگر نا-خداباوری را شامل میشود. بر اساس این دستهبندی، هر کسی که خداباور نیست یا بیخدای مثبت است یا منفی. اصطلاحات قوی و ضعیف جدید هستند، درحالیکه اصطلاحات منفی و مثبت منشأ قدیمیتری دارند، و به معنای کمی متفاوت در ادبیات فلسفی و متکلمان کاتولیک به کار رفتهاند.[۶۴] بر اساس این مرزبندی بیخدایی، اکثر ندانمگرایان بیخدا بهشمار میآیند.
با اینکه برای مثال، فیلسوفانی چون مارتین، ندانمگرایی را منتهی به بیخدایی منفی میدانند،[۵۰] برخی ندانمگرایان دیدگاه خود را متفاوت از بیخدایی دانسته[۶۵][۶۶] و بیخدایی را موجهتر از خداباوری یا بینیاز به اعتقاد راسخ همچون آن نمیدانند.[۶۷] گاهی این ادعا که داشتن دانش دربارهٔ وجود یا عدم وجود خدا غیرقابل دسترس است بیانگر این دانسته شده که بیخدایی چون خداباوری نیازمند جهش ایمانی است.[۶۸] پاسخهای رایج بیخدایان به این مدعی این است که گزارههای اثبات نشده ایمانی همان میزان از ناباوری را میطلبند که هر گزاره اثباتنشده دیگری میطلبد،[۶۹] و همچنین اثباتناپذیری وجود خدا به این مفهوم نیست که احتمال وجود و عدم وجود خدا یکسان است.[۷۰] در این باره، فیلسوف استرالیایی، جی. جی. سی. اسمارت استدلال میکند «شاید گاهی کسی که در حقیقت بیخدا است خود را عمیقاً ندانمگرا بداند، به دلیل اینکه یک شکگرایی فلسفی تعمیمیافتهٔ غیرمنطقی ممکن است مانع این شود که ما بگوییم، به جز حقایق ریاضی و منطق صوری، در واقع هیچ چیز دیگری را حقیقتاً نمیدانیم.»[۷۱] در نتیجه، برخی نویسندگان بیخدا از جمله ریچارد داوکینز ترجیح میدهند میان دیدگاه خداباور، ندانمگرا و بیخدا در یک طیف احتمال خداباورانه تفاوت قائل شوند.[۷۲]
تا قبل از سده هجدهم، وجود خدا به اندازه ای در جهان غرب پذیرفته شده بود که حتی احتمال امکان وجود بیخدایی واقعی زیر سؤال بود. این عقیده که نظریه فطرت خوانده میشود بر آن است که تمام افراد از زمان تولد به خدا اعتقاد دارند؛ و اگر کسی خود را بیخدا میداند، در واقع تنها در حالت انکار وجود خداست.[۷۳]
همچنین موضع دیگری وجود دارد که معتقد است بیخدایان در شرایط سخت به سرعت خداباور میشوند یا در بستر مرگ به خدا ایمان میآورند. ضربالمثلهایی از جمله در سنگرها بیخدایی نیست به همین مسئله اشاره دارند.[۷۴] با این حال، نمونههایی برخلاف چنین ادعاهایی وجود داشتهاند، از جمله مواردی که در واقع «بیخدایان در سنگرها» حضور داشتهاند.[۷۵]
برخی بیخدایان خود واژه بیخدایی را غیرضروری میدانند. سم هریس در کتاب نامهای به ملت مسیحی نوشته است:
در واقع، بیخدایی واژهای است که نباید وجود داشته باشد. هیچکسی نیازی ندارد که خود را ناطالعبین یا غیرکیمیاگر بنامد. ما برای کسانی که شک دارند که هنوز الویس زنده است یا فضاییها کهکشانها را طی کردهاند تا دامداران و گله آنها را دستمالی کنند، واژه اختصاصی نداریم. بیخدایی چیزی نیست به جز صداهایی که افراد معقول در مقابل باورهای ناموجه دینی بروز میدهند.[۲۵]
منبع ناخشنودی انسان، جهل او نسبت به طبیعت است. لجاجتی که او با عقیدههای کورکورانه با بیخردی در هم میکشد، که با تار و پود وجود او آمیخته، پیامدش تعصبی است که ذهناش را فرامیگیرد، جلوی رشدش را گرفته، و او را برده تخیل میکند، به نظر میآید که او به اشتباه دائمی محکوم گشته است.
گستردهترین تقسیمبندی میان انواع بیخدایی، نوع عملی و نظری آن است.
در بیخدایی عملی یا پرگماتیک، همچنین اپاتئیسم (خدانامهمدانی) نامیده شده است، افراد طوری زندگی میکنند که انگار هیچ خدایی وجود ندارد و پدیدههای طبیعی را بدون توسل به الهیات توضیح میدهند. طبق این جهانبینی وجود خدایان رد نمیشود ولی غیرضروری یا بیهوده تلقی میشود؛ خدایان نه دلیلی برای زندگی ارائه میدهند، و نه در زندگی روزمره تأثیری دارند.[۷۷] گونهای از بیخدایی عملی که در جامعه علمی وجود دارند طبیعتگرایی متافیزیکی است - «فرض ضمنی یا اتحاد طبیعتگرایی فلسفی در روش علمی با یا بدون قبول یا پذیرش کامل آن.»[۷۸]
بیخدایی عملی اشکال متفاوتی به خود میگیرد:
در طول قرنها، فلاسفهٔ خداباور، دلایلی برای اثبات وجود خدا آوردهاند. اکثر این دلایل به چهار ردهٔ اصلی هستیشناسی، کیهانشناسی، غائی و اخلاقی تقسیم میشوند. بهطور کلی، بیخدایان بر این باورند که این دلایل رد شدهاند. در دوره معاصر، برخی فلاسفه خداناباور چون برتراند راسل ارائه برهان در اثبات عدم وجود خدا را اصولاً ناممکن دانستند، و اشیای موهومی را مثال آوردند که رد کردنشان ممکن نیست، اما این ردناپذیری باعث نمیشود که باور به وجودشان موجه باشد. راسل در مقام تمثیل از اصطلاح قوری چای سماوی بهره جست. با استقبال از مفهوم قوری آسمانی، اژدها در گاراژ من توسط کارل سیگن،[۸۰] و هیولای اسپاگتی پرنده به وسیله بابی هندرسون مطرح شدند.
اما گروهی که از یک سو نظر راسل را مطلوبشان دیدند، و از سوی دیگر بی علاقه به ارائه برهان برای بیخدایی هم نبودند، درصدد جمع این دو خواسته برآمدند؛ و به این ترتیب اسب تکشاخ صورتی نامرئی زاده شد. اسبی که هرچند موهومی است، و بی اعتقادی به آن دلیل و برهان نیاز ندارد، اما به دلیل خود-متناقض بودن، قابل رد است. بر این اساس پلی میان تمثیل راسل و براهین منطقی اثبات عدم وجود خدا زده شد.
بیخدایی نظری (یا تئوریک) به اقامه برهانهای صریح علیه وجود خدایان میپردازد، و به برهانهای رایج خداباورانه مانند برهان نظم و شرطبندی پاسکال پاسخ میدهد. بیخدایی نظری معمولاً یک هستیشناسی است، بهطور دقیقتر یک هستیشناسی فیزیکی. تا کنون هیچکدام از این برهانها، قادر به اثبات خداوند نبودهاند.
بیخدایی معرفتشناختی استدلال میکند که مردم نمیتوانند وجود خدا را بدانند یا تعیین کنند. پایه بیخدایی معرفتشناختی ندانمگرایی است، که اشکال مختلف به خود میگیرد. در فلسفه حلول، خدا از جهان جداییپذیر نیست، از جمله از ذهن فرد، و خودآگاهی هر فرد به این سوژه قفل شده است. طبق اینگونه ندانمگرایی، محدودیت دیدگاه، مانع هر گونه استنتاج عینی از باور به خدا به موضوع موجودیت خدا میشود. ندانمگرایی خردگرایانه کانت و روشنگری تنها دانشی که از عقلانیت آدمی سرچشمه گرفته باشد میپذیرند؛ اینگونه بیخدایی بر این است که از نظر اصولی خدایان شناختپذیر نیستند و در نتیجه نمیتوان به وجودشان پی برد. شکگرایی، بر اساس ایدههای هیوم ادعا میکند که قطعیت دربارهٔ هر موضوعی غیرممکن است، بنابراین فرد نمیتواند بهطور قطع بداند که خدا وجود دارد یا ندارد. هرچند، او بر این عقیده بود که چنان مفاهیم متافیزیکی غیرقابل مشاهدهای بایستی به عنوان «سفسطه و توهم» رد شوند.[۸۱] تخصیص ندانمگرایی به بیخدایی مورد مناقشه است، و طبق برخی نظرات میتواند جهانبینی جداگانهای محسوب گردد.[۷۷]
دیگر برهانهای بیخدایی که میتوان تحت عنوانهای معرفتشناختی و هستیشناختی دستهبندی کرد، پوزیتیویسم منطقی و خداناشناسدانی است، که واژگان پایهای چون «خدا» و عباراتی چون «خدا قادر مطلق است» را بدون معنی یا غیرمفهوم میدانند. ناشناختگرایی الهیاتی، بر این باور است که عباراتی چون «خدا وجود دارد» بیانگر گزاره خاصی نیستند، و پوچ و بدون معنی شناختی هستند. استدلال شده که چنین افرادی هم در اشکال مختلف بیخدایی و هم ندانمگرایی قرار میگیرند. فیلسوفان ای.جی. آیر و تئودور ام. درینج هر دو دسته را رد میکنند، و معتقدند هر دو گروه (بیخدا و ندانمگرا) اینکه «خدا وجود دارد» یک گزاره مفهوم است را میپذیرند؛ و در عوض ناشناختگرایی را در یک دسته بهطور جداگانه طبقهبندی مینمایند.[۸۲][۸۳]
بیخدایی متافیزیکی شامل تمام دکترینهایی است که معتقد به یگانهانگاری متافیزیکی (همگنی واقعیت) هستند. بیخدایی متافیزیکی ممکن است: الف) مطلق باشد -که انکار صریح وجود خدا و وابسته به یگانهانگاری مادهباور (تمام گرایشهای مادهگرا از دوران کهن تا عصر حاضر) است. ب) انکار ضمنی خدا در تمام فلسفههایی که، ضمن اینکه وجود یک مطلق را میپذیرند، معتقدند چنین مطلقی ویژگیهایی که به یک خدا نسبت داده میشود ندارد: از جمله تعالی، کاراکتر شخصیتی و یگانگی. بیخدایی نسبی با یگانهانگاری ایدئالیستی (همهخدایی، خدافراگیردانی، دادارباوری) پیوند داده شده است.[۸۴]
بیخدایی منطقی بر این است که انواع مفاهیم خدا مثل خدای شخصوار مسیحیت دارای ویژگیهای منطقاً غیرممکن هستنند. اینگونه بیخدایان براهین قیاسی علیه وجود خدا اقامه میکنند، که مدعیاند بین برخی ویژگیهای خدا ناسازگاری وجود دارد؛ مانند کمال، مقام خالق، تغییرناپذیری، علم لایتناهی، حضور در همه جا، قادر مطلق، خیرخواهی مطلق، تعالی، شخصوارگی، غیر فیزیکی بودن، عدالت و رحمت.[۸۶]
بیخدایان تئودسی بر این باورند که جهان نمیتواند با ویژگیهایی که معمولاً به خدا یا خدایان توسط الهیدانان نسبت داده شده سازگار باشد. آنها استدلال میکنند که یک خدای عالم مطلق، قادر مطلق و خیرخواه مطلق با جهانی که در آن شر و درد و رنج وجود دارد و مهر الهی از بسیاری افراد پنهان است همخوانی ندارد.[۸۷] برهانهای مشابهی به گوتاما بودا بنیانگذار بودیسم،[۸۸] اپیکور، هیوم و دیگران نسبت داده شده است. موارد دیگری همچون برهان طراحی ضعیف و برهان وحیهای متناقض را نیز میتوان کم و بیش در این حوزه دانست.
فیلسوفانی مانند لودویگ فویرباخ و زیگموند فروید استدلال کردهاند که خدا و دیگر باورهای دینی اختراعات انسانی هستند، که برای پرکردن انواع نیازها و خواستههای روانشناختی و احساسی ساخته شدهاند. این دیدگاه بوداییها هم هست.[۸۹] کارل مارکس و فریدریش انگلس که تحت تأثیر کارهای فویرباخ بودند، استدلال کردند اعتقاد به خدا و دین کارکردهای اجتماعی دارند، و توسط کسانی که قدرت را در دست دارند برای کنترل قشر کارگر استفاده میشوند. بر اساس میخائیل باکونین، «ایده خدا به معنی کنارهگیری عقل انسان و عدالت اوست؛ و در سلب آزادی بشر قاطعترین است، و لزوماً در تئوری و عمل به بردگی بشر میانجامد.» او کلام قصار معروف ولتر که اگر خدا نبود باید آن را اختراع میکردیم، برعکس نمود و عنوان کرد: «اگر خدا واقعاً وجود دارد، باید او را برکنار کنیم.»[۹۰]
بیخدایی ارزششناختی یا سازنده، وجود خدا را به نفع «مطلقیت والاتر» مثل انسانیت رد میکند. اینگونه از بیخدایی حامی انسانیت به عنوان سرچشمه مطلق اخلاقیات و ارزشهاست، و به افراد اجازه میدهد که مشکلات را بدون توسل به خدا حل نمایند. برخلاف این دیدگاه، یکی از انتقادهای رایج از بیخدایی این بوده است که -انکار وجود خدا منجر به نسبیگرایی اخلاقی میشود، و در نتیجه ما را بدون بنیاد اخلاقی باقی میگذارد،[۹۱] یا اینکه منجر به زندگی بیمعنی و تیرهروز میگردد.[۹۲] بلز پاسکال در کتاب تأملات خود برای این دیدگاه استدلال کرده است.[۹۳]
فیلسوف فرانسوی ژان پل سارتر خود را به عنوان نمایندهای برای «اگزیستانسیالیسم بیخدا» معرفی نمود.[۹۴] او کمتر نگران رد وجود خدا بود و بیشتر درصدد این بود که «انسان نیاز دارد… خود را بازیابد و درک کند که هیچ چیزی نمیتواند او را از خودش نجات دهد، حتی اثبات معتبر وجود خدا.»[۹۵] سارتر گفته است که نتیجه فرعی بیخدایی او این است که «اگر خدا وجود ندارد، حداقل یک موجود وجود دارد که در او وجود بر ماهیت مقدم است، موجودی که قبل از اینکه توسط هیچ مفهومی تعریف شود وجود دارد… این موجود انسان است.»[۹۴] پیامد عملی این شکل از بیخدایی توسط سارتر اینطور بیان شده که چون هیچ قانون پیشینی یا ارزش مطلقی برای استناد در مورد آنچه در رفتار انسان حاکمیت دارد وجود ندارد، انسانها «محکوم» هستند تا آن را برای خودشان بسازند، و از این لحاظ «انسان» مسئول مطلق هر کاری است که انجام میدهد.[۹۶]
جامعهشناس فیل زاکرمن با تحلیل تحقیقات علوم اجتماعی در مورد سکولاریته و ناباوری، به این نتیجه رسیده است که رفاه اجتماعی با بیدینی ارتباط مستقیم دارد. نتایج او، به ویژه در مورد بیخدایی در ایالات متحده به این صورت است:[۹۷][۹۸]
افراد بیخدا معمولاً بیدین در نظر گرفته میشوند، ولی برخی فرقهها در داخل ادیان بزرگ هم وجود خدای شخصوار و خالق را رد میکنند.[۹۹] در سالهای اخیر، برخی فرقههای مذهبی خاص شاهد افزایش شمار پیروان آشکارا بیخدا شدهاند، از جمله بیخدایی یهودی یا اومانیستی[۱۰۰][۱۰۱] و بیخدایی مسیحی.[۱۰۲][۱۰۳][۱۰۴]
بیخدایی مثبت، در دقیقترین تعریف، متضمن هیچ باوری خارج از عدم باور به خدا نیست؛ به عنوان مثال؛ بیخدایان میتوانند اعتقادات معنوی مختلف داشت باشند. به همین دلیل، بیخدایان ممکن است باورهای اخلاقی مختلف داشته باشند، طیف گستردهای از جهانیگرایی اخلاقی در انسانگرایی که معتقد است کدهای اخلاقی بایستی بهطور یکنواخت برای تمام انسانها صدق کنند، تا پوچگرایی اخلاقی که معتقد است اخلاقیات بیمعنی است، را در بر میگیرند.[۱۰۵]
فیلسوفانی چون ژرژ باتای، اسلاوی ژیژک[۱۰۶] و الن دو باتن[۱۰۷] استدلال نمودهاند که بیخدایان باید به عنوان عملی جسورانه، دین را باز پس بگیرند، دقیقاً به این علت که دین بدون ضمانت در انحصار خداباوران قرار نداشته باشد.
اگرچه طبق بدیهی گرایی فلسفی معمای ائوتوفرون افلاطون، نقش خدایان در تعیین خوب و بد، غیرضروری و اختیاری دانسته شده، این برهان که اخلاقیات باید ناشی از خدا باشد و اخلاقیاتی که از خدا حاصل نشده باشد نمیتواند وجود داشته باشد، یکی از بحثهای دائمی فلسفی و سیاسی بوده است.[۱۰۸][۱۰۹][۱۱۰] احکام اخلاقی مثل «قتل بد است» به عنوان قوانین الهی تلقی میشوند، که نیازمند قاضی و قانونگذار الهی است. اگرچه، بسیاری از بیخدایان استدلال میکنند که درنظرگرفتن اخلاقیات به صورت قانونی یک مقایسه نادرست است، و اخلاقیات رابطهای مثل رابطه میان قانون و قانونگذار ندارد.[۱۱۱] فریدریش نیچه معتقد به اخلاقیات مستقل از خداباوری بود، و اظهار نمود که اخلاقیات مبتنی بر خدا «حقیقتی دربردارد تنها اگر خدا حقیقی باشد - با توجه به [بودن یا نبودن] ایمان به خدا میایستد یا فرو میریزد.»[۱۱۲][۱۱۳][۱۱۴]
سیستمهای اخلاقی هنجاری وجود دارند که نیازمند اصول و قواعد رسیده از جانب خدا نیستند. از جمله آنها، اخلاق فضیلتگرا، قرارداد اجتماعی، اخلاق کانتی، فایدهگرایی و عینیگرایی هستند. سم هریس، نسخه اخلاقی (قانونسازی اخلاقی) پیشنهاد داده که در آن این تنها یک مسئله فلسفی نیست، بلکه میتواند به صورت معنیداری توسط علم اخلاق صورت گیرد. هر نوع سیستم علمی اینچنینی بایستی به نقدهای مغالطه طبیعتگرایانه نیز پاسخگو باشد.[۱۱۵]
فیلسوفانی چون سوزان نیمن[۱۱۶] و جولیان بگینی[۱۱۷] مدعیاند رفتار کردن اخلاقی تنها به خاطر دستور الهی به معنای واقعی رفتار اخلاقی نیست، بلکه تنها اطاعت کورکورانه است. بگینی استدلال میکند که بیخدایی پایه و اساس بهتری برای اخلاقیات دارد، زیرا پایه اخلاقی خارج از دستورهای دینی برای ارزیابی دستورهای اخلاقی لازم است -برای اینکه برای مثال قادر به تشخیص باشیم که «نباید دزدی کرد» غیراخلاقی است حتی اگر دستورهای دینی فرد به او نیاموزند- و در نتیجه، بیخدایان این مزیت را دارا هستند که بیشتر متمایل به چنین ارزیابیهایی هستند.[۱۱۸] فیلسوف معاصر بریتانیایی، مارتین کوهن نمونههای تاریخی شکنجه و بردهداری که توسط کتاب مقدس تأیید میشدهاند را ذکر نموده و نتیجهگیری کرده که دستورهای دینی پیرو رسوم سیاسی و اجتماعی هستند نه برعکس آن. او همچنین اشاره میکند که این مسئله در فیلسوفانی که به ظاهر بیطرف و عینی هستند نیز وجود دارد.[۱۱۹]
برخی بیخدایان صاحبنام از جمله برتراند راسل، کریستوفر هیچنز، دنیل دنت، سم هریس و ریچارد داوکینز، با استناد به آنچه جنبههای مضر آموزهها و اعمال دینی میدانند به انتقاد از ادیان پرداختهاند.[۱۲۰] معمولاً بیخدایان به مباحثه با مدافعان دین پرداخته، و بر سر این که آیا ادیان منفعت خالصی برای افراد و جامعه دارند، بحث میکنند.
یکی از برهانهایی که دین را مضر میداند توسط بیخدایانی چون سم هریس ارائه میشود که معتقدند، تکیه ادیان غربی بر روی حاکمیت الهی منجر به اقتدارگرایی و دگماتیسم میشود.[۱۲۱] بیخدایان همچنین به دادههایی استناد میکنند که بیانگر ارتباطی میان بنیادگرایی دینی و دین بیرونی (وقتی دین به خاطر منافع پنهان بهکار میرود)[۱۲۲] و اقتدارگرایی، جزمگرایی و تعصب است.[۱۲۳] اینطور استدلالها، در کنار رویدادهای تاریخی به عنوان شواهدی برای خطرات دین مانند جنگهای صلیبی، تفتیش عقاید، تعقیب جادوگران، حملههای تروریستی و غیره ذکر میشوند و از آنها به عنوان پاسخی به کارکردهای مثبت دین استفاده میشود.[۱۲۴] در پاسخ به این اتهامها، مؤمنان از بیخدایی دولتی در نقاطی چون شوروی و کشتارهای دستهجمعی آنها مثال میآورند.[۱۲۵][۱۲۶] در پاسخ به این، بیخدایانی چون سم هریس و ریچارد داوکینز اظهار میکنند، که جنایات آن رژیمها نه به علت بیخدایی بلکه به خاطر پیروی از مارکسیسم جزمگرا بوده است، و هرچند افرادی چون استالین و مائو بیخدا بودهاند ولی اعمالشان را به نام بیخدایی انجام ندادهاند.[۱۲۷][۱۲۸]
اگرچه اصطلاح بیخدایی ریشه در سده ۱۶ در فرانسه دارد،[۴۰] ایدههایی که امروزه بتوان آنها را بیخدایانه دانست از دوره ودایی و اروپای دوران قدیم وجود داشتهاند.
چه کسی واقعاً میداند؟
چهکسی آن را جار خواهد زد؟
از چه روی ایجاد شد؟ دلیل این آفرینش چیست؟
خدایان پس از آن آمدند، پس از به وجود آمدن جهان
پس چه کسی میداند که چه زمانی درست شده است؟
مکتبهای بیخدا در افکار اولیه هندی یافت میشوند و در تاریخ دین ودائی وجود داشتهاند.[۱۳۲] در میان شش مکتب ارتدکس فلسفه هندو، قدیمیترین آن که سامخیا است خدا را نپذیرفته است، و مکتب میماسا نیز مفهوم خدا را رد نموده است.[۱۳۳] مکتب مادهباور و بیخدایانه کارواکا که ریشه در سده شش قبل از میلاد در هند دارد، صریحترین مکتب بیخدایانه در فلسفه هندی (مشابه مکتب کورنائیان در یونان) است. این شاخه از فلسفه هندی به علت مخالفت با اقتدار وداها، مخالف با باور عمومی پنداشته شده، و در نتیجه جز شش مکتب ارتدکس هندو نیست؛ ولی از لحاظ وجود اندیشههای مادهباور در داخل هندوئیسم جالب توجه است.[۱۳۴] چترجی و داتا معتقدند که آنچه از فلسفه کارواکا باقیمانده پراکنده است، و بیشتر دانستهها در مورد آن از انتقادهای باقیمانده از مکتبهای دیگر است تا از کارواکا به عنوان سنتی زنده.
سایر فلسفههای هندی که بیخدایانه در نظر گرفته میشوند شامل سامخیای کلاسیک و پوروا میماسا هستند. ردکردن خدای خالق و شخصوار در هند، در جینیسم و بودیسم نیز مشاهده شده است.[۱۳۵]
بیخدایی در غرب ریشه در فلسفهٔ پیشاسقراطی در یونان باستان دارد، ولی تا اواخر عصر روشنگری به شکل متمایز خود درنیامده بود.[۱۳۶] دیاگوراس در سده ۵ قبل از میلاد نخستین بیخداً نامیده شده است[۱۳۷] و سیسرون در کتاب در باب طبیعت خدایان از او یاد نموده است.[۱۳۸] اتمگرایانی چون دموکریت سعی در توضیح جهان به صورت کاملاً ماتریالیستی و بدون توسل به نیروهای ماوراءالطبیعه و معنوی کردند. کریتیاس، ادیان را ساخته بشر میدید و معتقد بود برای ترساندن مردم برای دنبالهروی از دستور اخلاقی ساخته شدهاند.[۱۳۹] پرودیکوس نیز اظهارات آشکارا بیخدایانه در آثار خود دارد. فیلودموس دربارهٔ پرودیکوس گزارش نموده که او معتقد بوده «خدایان باورهای عامه نه وجود دارند نه میفهمند، بلکه انسان بدوی، [از روی تحسین، خدا میداند] میوههای زمین و هر چیزی که باعث به وجود آمدنش شده است.» پروتاگوراس گاهی بیخدا تلقی شده، ولی بیشتر عقیدههای ندانمگرایانه داشته است. وی اظهار نموده «در مورد خدایان، من قادر به کشف آن نیستم که آیا وجود دارند یا ندارند، یا به چه شکل هستند، زیرا که موانع بسیاری برای دانستن وجود دارد، از جمله ابهام موضوع و کوتاهی عمر بشر.»[۱۴۰] در سده ۳ قبل از میلاد، فیلسوفان یونانی تئودوروس اهل سرینه[۱۳۸][۱۴۱] و استراتو اهل لمپساکوس[۱۴۲] به وجود خدا اعتقاد نداشتند.